سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تقوای خداوند، اساس هر حکمتی است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :60
بازدید دیروز :4
کل بازدید :151228
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/9/8
7:12 ص
موسیقی

...

*زجر می کشند. سنگ های گران برسینه . زنجیرها. شلاق ها. آفتاب . تشنگی . رد می شود از کوچه . روی می گرداند تا اشکش را نبینند. چند بار بغض فرو میدهد. نمی داند چند باتر نزدیک است بیفتد. نمی داند. چند بار راه عوض می کند تا شاید نبیند. "برادرانم، این شکنجه ها را تاب بیاورید. خدا اب شما است..."

اگر می شد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه هر زنجیر . وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود. " مردی آمده است که رنج شما، براو سخت دشوار است . عزیز علیه ماعنتم!" مگر رنج های تک تک ما برشانه او است ؟عزیز علیه !

*فقط یک راه باقی بود: " سحر می داند. " بگوییم : "سحر می داند". بیرون دروازه شهر ، کسی سر راه هر حاجی را می گرفت:"در این شهر مردی هست که سحر می کند. سحر او بین جوان و پدارنش ، جدایی می اندازد . مبادا.." پنبه هایی برای گوش ها! پند.

نشسته بود. قرآن می خواند . دور شدند. از دورها با حیرت نگاهش کردند. پیش رفت . پس رفتند. صدا کرد. پنبه ها را فشردند. دلش گرفت:" آه اگر می دانستند این افسون ، با آن ها چه می کند" عجیب ترین ساحر که به مردم التماس می کند. مردمی که طعم مسحور شدن را نمی دانند.

اویس! من سال ها است ورد را می خوانم . انگار نه انگار . تکان نمی خورم. هیچ نمی شوم . کاش می خواند در گوش هایم . خودش را می خواهم .

حالا انگار کن تمام پنبه های ممکن را درگیر ممکن را درگوش های من فشرده اند، یعنی صورت معصوم کسی نیست که مرا وادار هرچه هست بیرون بریزم و سراپا گوش روبه رویش بنشینم؟

*مردجلو می رفت. او پی ا ش می آمد . مرد قدم تند می کرد. او باز می آمدد. می آمدو می گفت . با تمثالی که پیش من است مردباید رسول باشد و او که دنبال می رود مریدی! ولی نیست. مرد، مشرک است. و او که حرف می زند و پی اش می آید، رسول است . رسول مکه!

همراهش می رود. تاکجا؟ تا در خانه . مرد می رود تو. در را می بندد و از پنجره نگاه می کند رسولی را که با شانه های فروافتاده از غم دور می شود. رسولی که باز فردا تا در خانه دیگری خواهد رفت.

اویس ! من این پاره را هیچ نمی فهمم. هیچ . در تصویر من، همیشه باید شرفیاب حضور شد. کسی تا درخانه ام ، دنبالم ، درگوشم ...نه. چه می گویم ؟زبان نسل مرا حتی نمی دانند.

*وآن دره انزوای آن دره! شعب. شیون کودکان گرسنه ، رنج پیرمردان خسته و چشمان بیمار ابوطالب . رد می شود. زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می کنند برای خوردن . سر فرو می اندازد!

*سیزده سال رنج، زجر! زجر ، بی نفرین . عذاب این قوم پشت زمزمه یک دعا محبوس مانده است وبرنمی آید. آن دعا که باید ، برنمی آید. این پیامبر آیا نفرین کردن نمی داند؟

عتاب ! آن عجیب ترین عتاب که خدا برهیچ پیامبری نکرد. در هیچ کتاب آسمانی نیامده است: " غم ایمان این مردم، نزدیک است تو را بکشد. . فلعلک باخع نفسک!" گویی حتی او که می داند آن چه نمی دانند در شگفت مانده است.

و باز هم عتاب !" ما این آیات را فرو نفرستادیم که تو این همه خود را در رنج بیفکنی ، لشتقی !"ازتحمل گرده های مخلوقی ، خدا در شگفت مانده است!

*تنها نشسته زیر سایه تاکی . خون . خون از پاهایش شره می کند روی خاک . کبودی ضربه شنگی . ورمی روی پیشانی خاکروبه ها ، لای موهایند. خاکروبه ها یی که از بام فرو ریخته اند.

خنده ها و ناسزاها در گوش ، عربده ی دیوانگانی که دنبالش می دویند. صدای درها که یکی یکی بسته می شدند. درز پنجره ها، زنانی که از لای درزها می خندیدند. هلهله شادمان کودکان که کمان های تازه شان را امتحان می کردند. طائف ، سرزمین غربت او شده بود. هیچ نشنیدند، حتی یک آیه . هیچ کس . حتی کودکی . چه باید بکند؟ به مکه باز گردد؟ ابوطالب نیست. خدیجه نیست. و شمشیر ها به وسوسه خون محمد دچارند.

بماند. کجا؟ زیر سایه نگاه های که دور از هم ارند به او می خندند. آی نفرین ! چرا برنمی آیی؟ دست هایش بلند می شوند. ملایک عذاب صف می بندند. نفس آسمان حبس مس شود. طوفان ، تب دار در گرفتن. دریا منتظر طغیان . کوه آماده ذره ذره شدن . ودست ها بلند می شوند. زمین گوش تیز می کندو دعا، نفرین نیست. نه! بازهم نیست. دعا ، اولین شکایت اوست . اولین شکایت او بعد از 13 سال :" اللهم الیک اشکوا: خدایا به توگله دارم!" از این مردم ؟ از این ها که نمی فهمند؟نه!" خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم : ضعف قوتی !" از این که دیگر در من توان برخاستن و در خانه ها را یکی یکی زدن وآیه خواندن نیست ." وقله حیلتی : چرا دیگر راهی به فکرم نمی رسد ؟"و" هوانی الی الناس: از خواریم پیش مردم ". زیر سایه تاک دست ها بلندبود: " الی من تکلنی: مرا به که وامی گذاری درحالی که تو پروردگار مستضعفینی. وانت رب المستضعفین! " پیامبرمن؟ مستضعف؟ این عجیب ترین " قال رسول اللهی " است که می دانم.

*قبول! تو از من خیلی عاشق تری . پاک تر. اصلا همه " خیلی ها" ما تواست. من فقط از تو خیلی غریب ترم . من! جوان قرن های دور از او ! نه رویش را دارم ، نه بویش را دارم ، نه حتی تصویر کامل او را ! انگار کن که من بی راه های را رفته ام . تی تا انتها ! کجایند آن رسولانی که نه سیزده سال ، فقط چند سال ، برای بازگشتم صبوری کنند؟ کجایند مردانی که پی ام بیاین؟ کجایند آن ها که برای باز آمدنم بگریند؟ نفس بزنند، چنان دنبالم بدوند که رمق زانوانشان تمامی بگیرد، نفس گفت و گویشان ببرد و باز برای امدنم دعاکنند؟

اویس! من خیلی دورم . کسی از نسل غریب . نسل گرز پا ! کجا است زمزمه محبتی که مرا به " مکتب " باز آورد؟ کی می رسد آن جمعه که زمزمه محبتی ..

اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه وآله و غیبه ولینا.